اسب سفید یال قشنگی آنسوی صیفیکاریهای «آبدان»* در جستوخیز بود. دویدن در پی آن اسب و لمس یالهایش وسوسهای در دلم به پا کرد. پدرم کنار لندرور داشت با کشاورزان صحبت میکرد. تلمبهای نفسنفسزنان در انتهای صیفیکاری آب را با فشار بیرون میداد. قطرههای آب زیر نور خورشید مثل دانههای الماس پرش میکردند. اسب به سمت تلمبه رهسپار شد، من هم یواشکی به آن سو روانه شدم.
دلم هوس آن قطرات آب را داشت، چون خورشید با اینکه بهار بود، داغ میتابید! اسب سفید یال قشنگ دهنهاش را به آبی که از تلمبه فواره میکرد، سپرد. من هم عکس خودم را در جوی آبی که همان نزدیکی روان شده بود، برانداز کردم. موهای صاف مشکی یکدستم از زیر روسری آبی بیرونزده بودند و در دست باد نوازش میشدند. تا بینهایت روبرویم صیفیکاری سبز زمردین در زیر انوار طلایی خورشید میدرخشید. بادی خنک در این گرما غنیمت بود تا زنگولههای عرق همراه با قطرات آب را از صورتم پاک کند.
تماتههای* سرخ آبدان از لابهلای بوتهها به هر رهگذری سلام میکردند. من هم گه گاهی فرصت میشد، به همراه پدرم در سفرهای مأموریتیاش به اینهمه زیبایی سلام دهم. پدرم ارزیابی میکرد که کشاورزان چقدر کود و بذر نیازشان است؟ بین آنهمه زیبایی فقط من بودم و یال قشنگ و خورشید!
چند دانهی عرق به داخل چشمم سُر خوردند و کمی تار میدیدم. یکباره که به داخل آب نگاه کردم دیدم یکشکل دیگر شدهام!
روسریام آبی بود، اما پوست صورتم سبزه تند شده بود و موهایم فرفری!
قلبم فروریخت؛ وقتی صدای دختری همسن و سال خودم را از پشت سرم شنیدم، تازه فهمیدم این عکس اوست. طرح لبخندش در آب میرقصید. او هم یک روسری آبی مثل من بود.
یک سوت کشید و یال قشنگ سربلند کرد و به سمت دخترک آمد.
به او گفتم: «میشه به یالهاش دست بکشم؟ لگدم نمیزنه؟ راستی اسمت چیه؟»
– حنانه. چرا نمیشه دست بزنی؟! باید نگات که به چشمهاش میافته، مهربون باشه.
– چطوری نگاه کنم که مهربون باشه؟
– تو مثل خوت* سیل* کن! اون خوش میفهمه که نگات مهربونه یا نه؟!
یال قشنگ چشمهای میشی درشتی داشت. لحظهای به صورتم خیره ماند. دستهای خیسم را جلو بردم. نجیبانه نگاهم میکرد و احتمالاً نگاه من را مهربان یافت که گذاشت راحت نوازشش کنم.
حنانه کوچکتر از من به نظر میرسید. نگاه کودکانهاش در پی سنجاقکی پریدن گرفت. دهانه اسب را گرفته بود و در امتداد بوتهها به سمت پدرم و کشاورزان برگشتیم.
حنانه اسب را به درختی بست و پدرم درحالیکه داشت با یکی از کشاورزان – که بعداً متوجه شدم، پدر حنانه است – صحبت میکرد؛ ناگهان رو به من بلند گفت: «جایی رو، برای ناهار خونهی دوستم دعوتیم.»
حنانه گوشهی پیراهن پدرش را کشید و پرسید: «بوآ…* خونهی ما میان؟»
– آره عزیزوم، با دوستت برین، خونه. دست و صورتتون رو بشویید. ما هم میآییم.
خانه بسیار سادهای بود. با چند تا حصیر و گلیمهای کله اسبی که لبهشان رویهم قرار میگرفت، فرش شده بود. دورتادور اتاق نشیمن پشتیهایی چیده بودند، در نقشها و رنگهای مختلف.
حنانه به مادرش در آشپزخانه پیوست. از داخل اتاق نشیمن به آشپزخانه نیمنگاهی انداختم. من در جایی نشسته بودم که بیآنکه دیده شوم، میتوانستم آشپزخانه را دید بزنم. دو قابلمه روی اجاق بخارشان بیرون میزد.
با خودم گفتم: «شاید لاخ لاخ پلو* باشه.» از طعم «هامور»* خوشم میآمد.
حنانه دستخالی از آشپزخانه بیرون آمد. روبرویم کز کرد و نشست. در صورتش مظلومیت بود با چاشنی خجالت!
خیلی متعجب بودم. با خودم گفتم: «شاید زیاد هم راضی به آمدن ما نبودن.»
پدرم هم از راه رسید و به یکی از پشتیها تکیه زد. مرد صاحبخانه وارد آشپزخانه شد تا چای بیاورد.
مادر حنانه داشت گوشهی لبش را میگزید و با پنجههایش به صورتش میزد!
او و شوهرش خیلی آهسته با غضب چیزهایی میگفتند. آنقدر آهسته که فقط لب میزدند. دیگر یقین داشتم که اتفاقی افتاده است.
مرد صاحبخانه با سینی چای به اتاق بازگشت. چای خوردن پدرم و صاحبخانه ساعتی طول کشید. شکمم به قاروقور افتاده بود.
تنها گرمای اجاق از آشپزخانه بیرون میزد. بوی هامورکه هیچ، اصلاً بویی نبود.
صاحبخانه در گوش پدرم خیلی آرام پنجدقیقهای صحبت کرد.
پدرم گفت: «خواهش میکنم… ما به شما زحمت دادیم… هر چه هست با هم میخوریم…»
سفره که پهن شد، نان محلی بود و خیار و تماته آبدان. کمی هم پنیر گذاشتند. زن از آشپزخانه بیرون آمد و به اتاق کناری رفت.
در این مسیر رو به من و پدرم هم سلامی گفت. اما سر سفره ننشست.
من ماهی هامور میخواستم. دستکم خرماپلو هم خوب بود.
توی دلم گفتم: «چرا این چیزا رو توی سفرهشون گذاشتن؟! مگه صبحانهس؟»
پدرم که از مبهوتیام چیزهایی فهمیده بود، محکم به پهلویم زد.
گیجوویج شده بودم. فقط متوجه شدم که باید زبان به کام بگیرم و سؤالی نپرسم. حنانه هم فرز آمد و خودش را در اطراف سفره جا داد. پدرم گفت: «بسم ال…»
چند لقمهای خوردیم و بلند شدیم. مرد، پدرم را به داخل آشپزخانه صدا زد. از قابلمهها همچنان بخار بلند میشد.
یکییکی در قابلمهها را برداشت. آهسته به پدرم گفت: «الانه هیچچیز توی دست و بالمون نیس، مهندس! منتظر فروش برداشتمون هسیم تا آخر هفته. زنوم پیش پای شما، دو تا قابلمه آب گذاشت، روی اجاق تا شما خیال کنین، غذا در منزل داریم؛ ولی من چون دیدوم شما از خومونید، اصل ماجرا را گوفتم و با همان نان و پنیر که این چندروزه خومون سرکردیمه، از شما پذیرایی کردوم.»
دست و پایم یخ کرد. برگشتم حنانه را جستوجو کنم. از پنجرهی بازِ اتاق، حنانه را دیدم که لابهلای سبزیهای زمردین با یال قشنگ مشغول جستوخیز بود.
سه تا تماته از سفره قاپ رفتم، یکی برای خودم، یکی برای حنانه و دیگری برای یال قشنگ.
گالیا توانگری، نویسنده و کارشناس ارشد تاریخ ایران
توضیح:
آبدان: شهری از توابع شهرستان دیر
تماته: گوجه
خوت: به گویش بوشهری یعنی خودت
سیل کردن: به گویش بوشهری یعنی نگاهکردن
بوآ: به گویش بوشهری یعنی بابا
لاخ لاخ پلو: غذایی که با ماهی «هامور» پخته میشد و حالتی شبیه دمپختک داشت. شهرهای اطراف «مچبوس» هم میگفتند.
هامور: یک نوع ماهی خلیجفارس