داستان کوتاه از اسکار وایلد: شاهزاده خوشبخت

شاهزاده خوشبخت

نوشته اسکار وایلد

مترجم: محمد رضا شمس

مجسمه شاهزاده خوشبخت روی ستون بلندی بر فراز شهر قرار داشت. بدنش پوشیده از برگ­های نازک طلا بود. دو یاقوت کبود براق جای چشم­هایش قرار داشتند و عقیقی سرخ و درشت هم روی دسته شمشیرش می­درخشید.

مجسمه­ی واقعا با شکوه و تحسین برانگیزی بود. یکی از اعضای انجمن شهر که می­خواست نشان دهد ذوق ادبی دارد و برای خود اعتباری کسب کند، گفت:

  • این مجسمه مانند یک بادنما زیباست.

اما از ترس این که مبادا مردم فکر کنند او آدم واقع بینی نیست- که در حقیقت این طور نبود- افزود:

  • اما آن قدرها هم مفید نیست.

مادر کاردانی به پسرش که گریه می­کرد و ماه را می­خواست، گفت:

  • از این مجسمه یاد بگیر. او هرگز برای چیزی گریه نمی­کند.

مرد ناامیدی در حالی که به مجسمه شگفت آور خیره شده بود، با غرولند گفت:

  • خدا را شکر که اقلا یک نفر خوشبخت در دنیا پیدا می­شود.

بچه­های نوانخانه با لباس­های بلند صورتی و پیش بندهای سفید در حالی که از کلیسا خارج می­شدند، گفتند:

  • وای، درست مثل یک فرشته است.

معلم ریاضی گفت:

  • شما ها که تا به حال فرشته­ای ندیده­اید؟

بچه ها جواب دادند:

  • چرا در خواب دیده­ایم.

معلم ریاضی اخمی کرد و از این که نمی توانست ثابت کند که بچه ها در خواب فرشته ای ندیده اند، ناراحت شد.

یک شب ، پرستوی کوچکی بر فراز این شهر پرواز کرد . دوستانش شش هفته پیش به مصر مهاجرت کرده بودند و او جا مانده بود . چون دلباخته زیباترین نی شده بود. در آغاز بهار، هنگامی که در پی پروانه­ای بزرگ و زرد روی رودخانه می­پرید، نی را دید و چنان شیفته اندام باریکش شد که بی درنگ ایستاد تا با او گفتگو کند.

پرستو که دوست داشت یکباره حرف دلش را بزند، گفت:

  • می­توانم دوستت داشته باشم؟

نی تعظیم کوتاهی کرد. از آن به بعد پرستو پروازکنان دور او می­گشت و بال­های خود را بر آب می­سایید و موج­های نقره گون می­ساخت. این اظهار عشق و خواستگاریش بود. و بود و بود تا سراسر تابستان. پرستوهای دیگر چهچه زنان گفتند:

  • چه بیهوده دلباختنی! یار او آه در بساط ندارد و تا بخواهی کس و کار دارد.

و به راستی رودخانه پر از نی بود. آنگاه با رسیدن پاییز پرستوها همه پر زدند و رفتند.

با رفتن آنها ، پرستو خود را تنها یافت، کم کم از یارش خسته شد و گفت:

  • اصلا حرف نمی­زند، می­ترسم هوسباز باشد وگرنه چرا دایم با نسیم نجوا می­کند.

و ناگفته پیداست که وقتی نسیم می­وزید، نی زیباترین تعظیم­ها را می­کرد. پرستو در دنباله سخنانش گفت:

  • این درست که او پای بند خانه و کاشانه است، اما من دوستدار سفرم و همسرم هم ناچار باید دوستدار سفر باشد.

سرانجام به او گفت:

  • با من می­آیی؟

اما نی سرش را به علامت نه تکان داد. چرا که او سخت دلبسته خانه و کاشانه بود.

پرستو گفت:

  • خوب مرا به بازی گرفتی. من به اطراف اهرام مصر می روم. خداحافظ.

و پر کشید و رفت.

تمام روز در پرواز بود و شب به شهر رسید. با خود گفت: « حالا شب را کجا بخوابم؟ خدا کند در این شهر جایی برایم پیدا شود.»

در همین موقع چشمش به مجسمه که روی ستون بلندی قرار داشت افتاد، فریاد کشید:

  • شب را همانجا می­خوابم. جای خیلی خوبی است. هوای تازه هم دارد.

با این فکر پایین رفت و میان پاهای شاهزاده خوشبخت جای گرفت. همچنان که به دور و بر خودش نگاه می­کرد، آهسته با خود گفت: « حالا من یک تختخواب طلایی دارم.» و آماده ی خواب شد؛ اما همین که خواست سرش را زیر بالش بگذارد، یک قطره آب روی سرش چکید. فریاد کشید:

  • این دیگر چه بود! ستاره­ها که در آسمان چشمک می­زنند، هوا هم صاف است، ابری هم در کار نیست، پس چطور باران می­بارد؟ واقعا که هوای شمال اروپا چقدر وحشتناک است. نی باران را دوست داشت ولی این تنها از روی خودخواهی بود.

قطره دیگری چکید. پرستو گفت:

  • اگر یک مجسمه نتواند مرا از باران و خیس شدن حفظ کند، پس به چه درد می­خورد؟ باید به دنبال یک دودکش بگردم.

این را گفت و تصمیم گرفت از آنجا پرواز کند، قطره سوم چکید؛ به بالای سرش نگاه کرد.

وای! چه می­دید؟

چشم­های شاهزاده خوشبخت پر از اشک بود و قطره­های اشک همین طور روی گونه­هایش سرازیر می­شدند. چهره­اش در پرتو نور ماه چنان زیبا بود که دل پرستوی کوچک به درد آمد.

از او پرسید:

  • توکی هستی؟
  • من شاهزاده خوشبختم.

پرستو پرسید:

  • پس چرا گریه می کنی؟ تو با اشکهایت مرا حسابی خیس کردی.

مجسمه در جواب گفت:

  • وقتی من زنده بودم و مثل همه مردم قلب داشتم، نمی­دانستم که گریه چیست، چون در قصر سان سوسی زندگی می­کردم، غم و اندوه به آنجا راه نداشت. روزها را با رفقایم در باغ سرگرم بازی می­شدم، شبها در تالار بزرگ به رقص و آواز مشغول می­شدم. دور تا دور باغ دیوار خیلی بلند و بزرگی کشیده شده بود و برای من هیچ وقت مهم نبود که پشت آن دیوار چه می­گذرد، در اطراف من همه چیز زیبا و خوب بود. درباریان مرا شاهزاده خوشبخت می­نامیدند، البته اگر خوشگذرانی همان خوشبختی باشد، من واقعا خوشبخت بودم. این گونه زندگی کردم و همانطور هم مردم. حالا که دیگر زنده نیستم آنها مرا در این مکان بسیار بلند قرار داده­اند تا بتوانم تمام زشتی­ها و بدبختی­های شهر را ببینم. هرچند که قلب من از سرب است، با این همه جز گریه کردن کار دیگری از من ساخته نیست.

پرستو با خود گفت: « چی، پس او از طلای خالص نیست؟» اما چون مودب بود نتوانست حرفش را بلند بر زبان آورد.

مجسمه با صدای آرام و آهنگینی گفت:

  • پرستو به خیابان کوچکی که آن طرف شهر است پرواز کن. آنجا خانه محقری وجود دارد، یکی از پنجره های خانه باز است. از اینجا زن خیاطی را می­بینم که سر میزی نشسته است. صورت لاغر و رنجوری دارد. دست­های سرخ و زبرش از بس که با سوزن کار کرده است، سوراخ سوراخ شده است و الان هم مشغول دوختن گل ساعت بر روی ساتین زیباترین ندیمه ملکه است تا آن را در مجلس رقصی که قرار است بر پا شود، بپوشد. در کنج اتاق، بر روی تخت، پسر کوچولوی بیمارش دراز کشیده است. او تب دارد و هوس پرتقال کرده است، اما مادرش چیزی ندارد به او بدهد و آرام و بی صدا اشک می­ریزد، پسرک هم گریه می­کند. پرستو، پرستو، پرستوی کوچولو، ممکن است عقیق سرخ را از دسته­ی شمشیر من برداری و برای او ببری؟ پاهای من به پایه­های ستون چسبیده و نمی­توانم حرکت کنم.

پرستو گفت:

  • اما دوستانم در مصر منتظرم هستند. آنها بر فراز رود نیل پرواز می­کنند و با گل­های نیلوفر بزرگ گفتگو می­کنند. بزودی آنها در آرامگاه فرعون به خواب خواهند رفت. خود فرعون نیز در تابوت پر نقش و نگارش خوابیده است. او را در کتان زرد پوشانده و با ادویه گوناگون عطر آگین کرده­اند. دور گردنش زنجیری از یشم سبز است و دست­هایش مانند برگ های پژمرده است.

شاهزاده گفت:

  • پرستو، پرستو، پرستوی کوچک، نمی­خواهی تنها یک امشب را پیش من بمانی و پیک من شوی؟ آن پسر تشنه است و مادرش غمگین و پریشان خاطر است.

پرستو در جواب گفت:

  • فکر نکنم به پسر بچه­ها علاقه ای داشته باشم. تابستان گذشته وقتی که روی رودخانه لانه کرده بودم، دو پسر بی تربیت که بچه­های آسیابان بودند، همیشه به طرف من سنگ پرت می­کردند. البته هیچ کدام از سنگ­ها به من نخوردند؛ چون ما پرستوها دور از دسترس دیگران پرواز می­کنیم. به علاوه من از خانواده­ای هستم که به زرنگی و چابکی شهرت دارند؛ با این همه کاری که آنها می­کردند، توهین به ما بود.

اما شاهزاده خوشبخت آنقدر غمگین بود که دل پرستو کوچولو به حال او سوخت و گفت:

  • با این که اینجا خیلی سرد است ، اما امشب را پیش تو می­مانم و پیک تو می­شوم.

شاهزاده گفت:

  • از تو ممنونم، پرستوی کوچک.

به این ترتیب پرستو عقیق سرخ و درشت را از دسته شمشیر شاهزاده کند، آن را به نوکش گرفت و بر فراز شهر پرواز کرد.

از کنار برج کلیسا با پیکره فرشتگانش که از مرمر سفید تراشیده شده بودند، گذشت. از قصر هم عبور کرد و آهنگ موسیقی به گوشش رسید. دختر زیبایی با دلداده اش به روی بالکن آمد.

دلدار دخترک به او گفت:

  • ستاره ها چه شگفت آورند و قدرت عشق شگفت آورتر!

دختر در پاسخ گفت:

  • کاش لباسم به موقع برای رقص با شکوه آماده شود، آن را به خیاط داده­ام تا روی آن گل­های ساعتی بدوزد، اما او خیلی تنبل است.

پرنده پروازکنان از بالای رودخانه گذشت، فانوس­های آویخته بر دکل کشتی­ها را دید. از محله یهودی­ها هم عبور کرد و پیرمردهای یهودی را دید که با یکدیگر دادو ستد می­کنند و پول­های خود را در ترازوهای مسین وزن می­کنند. سرانجام به خانه محقر رسید و به داخل نگاه کرد. پسرک در تختخواب دراز کشیده بود و از تب می­سوخت، مادر خسته و رنجورش هم به خواب رفته بود. پرنده به داخل اتاق پرید و عقیق درشت و سرخ را روی میز کنار انگشتانه زن گذاشت. سپس به طرف تختخواب پسر پرواز کرد و با بال­هایش پسرک را باد زد.

پسر گفت:

  • احساس می کنم خنک شده ام. حتما حالم رو به بهبودی است.

سپس به خواب دلپذیری فرو رفت.

پس از آن پرستو دو باره نزد شاهزاده خوشبخت بازگشت و آنچه را انجام داده بود، برای او تعریف کرد. بعد گفت:

  • خیلی عجیب است، با وجود آن که هوا خیلی سرد است ، اما من گرمم است.

شاهزاده گفت:

  • به خاطر این است که تو یک کار خوب انجام داده­ای.

پرستوی کوچک همین طور که فکر می­کرد به خواب فرو رفت. او هر وقت که فکر می­کرد، خوابش می­گرفت.

وقتی که خورشید طلوع کرد، پرستو به طرف رودخانه پرواز کرد و در آب­های رودخانه خود را شستشو داد. در آن هنگام استاد پرنده شناسی که از روی پل عبور می­کرد، چشمش به پرنده افتاد و گفت:

  • چه پدیده جالبی! یک پرستو در زمستان!

این را گفت و یک مقاله بلند بالا در باره آن به روزنامه محلی نوشت. مقاله را چاپ کردند، اما مردم چیزی از واژه­های آن نفهمیدند. با وجود این همه آن را بازگو کردند.

پرستو که آثار وجد و شعف از سیمایش نمایان بود گفت:

  • امشب به مصر می­روم.

او به تمام بناهای شهر سر زد و دیر زمانی روی نوک مناره کلیسا نشست. هر کجا می­رفت، گنجشگ­ها جیک جیک کنان به هم دیگر می­گفتند:

  • چه غریبه­ی متشخصی!

پرستو از این تعریف و تمجیدها لذت می­برد.

وقتی که ماه در آمد، به نزد شاهزاده خوشبخت برگشت و فریاد کشید:

  • تو هیچ پیغامی برای مصر نداری؟ من می­خواهم بروم.

شاهزاده گفت:

  • پرستو، پرستو، پرستوی کوچک نمی­خواهی یک شب دیگر هم پیش من بمانی؟

پرستو جواب داد:  

  • در مصر منتظر من هستند. فردا دوستانم به طرف دومین آبشار بزرگ پرواز خواهند کرد. آنجا اسب آبی در میان نی­ها می­خوابد؛ بر روی تخت بزرگ سنگی خدای ممنون جلوس می­کند. او تمام طول شب به ستاره­ها خیره می­شود و وقتی که ستاره سحر بدمد، فریاد شادی سر می­دهد و بعد سکوت می­کند و دیگر هیچ نمی­گوید؛ هنگام ظهر شیرهای زرد رنگ برای نوشیدن آب به کنار رودخانه می­آیند. چشمان آنها مانند فیروزه سبز است و غرش آنها بلندتر و وحشتناک­تر از صدای غرش آبشار است.

شاهزاده گفت:

  • پرستو، پرستو، پرستوی کوچک. آن سوی شهر مرد جوانی را در اتاق زیر شیروانی می­بینم، در روی میز پوشیده از کاغذ خم شده است. داخل لیوانی که کنار دستش قرار دارد، دسته ای گل بنفشه، پژمرده است. موهایش خرمایی و پرچین و شکن و لبهایش به سرخی انار و چشم هایش درشت و خمار است. او مشغول نوشتن نمایشنامه­ای برای مدیر تئاتر است و می­خواهد آن را زود تمام کند. اما آنقدر سردش است که دیگر نمی­تواند به نوشتن ادامه دهد. در بخاری دیواری آتشی روشن نیست و او از شذت گرسنگی بی حال شده است.

پرستوی کوچک که قلب مهربان و رئوفی داشت گفت:

  • باشد، من یک شب دیگر را هم پیش تو می­مانم. لابد باید برای او هم یک عقیق سرخ ببرم؟

شاهزاده گفت:

  • افسوس! من دیگر عقیق سرخ ندارم و چشم­هایم تنها چیزهایی هستند که برایم باقی مانده­اند.آنها از یاقوت کبود کمیاب درست شده­اند که هزار سال پیش از هندوستان آورده­اند. یکی از آنها را در آور و برای او ببر. مرد جوان می­تواند آن را به جواهر فروش بفروشد و با پول آن برای خود غذا و هیزم تهیه کند و کار نمایشنامه را تمام کند.

پرستو گفت:

  • شاهزاده جان، من نمی­توانم این کار را بکنم.

این را گفت و شروع به گریستن کرد.

شاهزاده گفت:

  • پرستو، پرستو، پرستوی کوچک، کاری را که دستور می­دهم انجام بده.

به این ترتیب پرستو یکی از چشم­های شاهزاده را در آورد و به طرف اتاق زیر شیروانی پرواز کرد. سقف اتاق سوراخ بود و او به راحتی از میان سوراخ رد شد و به داخل اتاق پرید. مرد جوان سرش را در میان دست­هایش پنهان کرده بود، به همین دلیل صدای بال­های پرنده را نشنید، وقتی به بالا نگاه کرد، یاقوت کبود زیبا را دید که روی بنفشه پژمرده گذاشته شده بود.

مرد جوان فریاد کشید:

  • وای، یک نفر از من قدردانی کرده است. این باید از طرف یکی از ستایشگران والا مقام من باشد. حالا می­توانم به نوشتن نمایشنامه ادامه دهم و آن را تمام کنم.

او خیلی خوشحال و راضی به نظر می رسید.

روز بعد پرستو به طرف بندر پرواز کرد، بر روی دکل کشتی بزرگی نشست و ملوانان را نگاه کرد که صندوق های بزرگ را از انبار کشتی با طناب بالا می کشیدند. هر صندوقی را که بالا می آوردند، با فریاد می گفتند:

  • هی! بجنبید!

پرستو بلند گفت:

  • من می خواهم به مصر بروم.

اما کسی اهمیتی به آنچه او گفت نداد، وقتی که ماه در آمد، دو باره به پیش شاهزاده برگشت.

پرنده گفت:

  • آمده­ام تا از تو خداحافظی کنم.

شاهزاده گفت:

  • پرستو، پرستو، پرستوی کوچک، نمی­خواهی یک شب دیگر را هم پیش من بمانی؟

پرستو گفت:

  • اما زمستان از راه رسیده است. بزودی اینجا برف سنگینی خواهد بارید. اما در مصر هوا گرم است. خورشید گرم به درخت­های سبز خرما می­تابد و تمساح­ها در گل­ها دراز می­کشند و با بی حالی و سستی به اطراف نگاه می­کنند. رفقایم در معبد بعلبک لانه می­سازند و کبوترهای سفید و خیالی آنها را تماشا می­کنند و با یکدیگر بق بقو می­کنند. شاهزاده عزیز مجبورم ترا ترک کنم، اما همیشه به یادت هستم و هرگز فراموشت نمی­کنم. بهار آینده دو گوهر زیبا به جای آنهایی که بخشیده­ای برایت می­آورم. عقیقی سرخ تر از گل سرخ و یاقوتی کبود، آبی تر از دریای بیکران.

شاهزاده خوشبخت گفت:

  • آن پایین، در میدان، دخترک کبریت فروشی ایستاده است. کبریت­هایش در میان گل و لای افتاده­اند و همه کثیف و آلوده شده­اند، او گریه می­کند، چون اگر پول به خانه نبرد، پدرش حتما او را تنبیه خواهد کرد. نگاه کن پاهایش سخت و برهنه است، نه جورابی به پا دارد و نه کفشی و سر کوچکش هیچ پوششی ندارد. پرستو بیا چشم دیگر مرا در آور و آن را به او بده، تا پدرش او را کتک نزند.

پرستو گفت:

  • یک شب دیگر را هم پیش تو می­مانم. اما نمی­توانم چشم تو را در آورم . چون که تو کاملا کور می­شوی.

شاهزاده گفت:

  • پرستو، پرستو، پرستوی کوچک، کاری را که به تو می­گویم انجام بده.

به این ترتیب پرنده چشم دیگر شاهزاده را در آورد و آن را به منقار گرفت و پرواز کرد.

شتابان از بالای سر دخترک گذشت و جواهر را توی دستش انداخت. دخترک با خوشحالی فریاد کشید:

  • چه شیشه قشنگی!

و در حالی که می­خندید به طرف خانه دوید.

آن وقت پرستو به نزد شاهزاده برگشت و گفت :

  • تو حالا دیگر کور شده ای و جایی را نمی­بینی برای همین من همیشه در کنار تو خواهم ماند.

شاهزاده بینوا گفت:

  • نه، پرستوی کوچک، تو باید به مصر بروی.

پرستو گفت:

  • من همیشه پیش تو خواهم ماند.

و در پای شاهزاده به خواب فرو رفت.

فردای آن روز پرنده بر روی شانه شاهزاده نشست و برای او داستان­هایی از آنچه که در سرزمین­های عجیب دیده بود، تعریف کرد. برای او از لک لک های سرخ گفت که در صف­های طولانی بر روی سواحل رود نیل می­ایستند و با منقارهای خود ماهی­های قرمز صید می­کنند؛ از ابوالهول گفت که به پیری جهان است و در صحرا به سر می­برد و همه چیز را می­داند؛ از بازرگانانی گفت که در کنار شترهایشان به آرامی راه می­سپرند و تسبیح کهربایی رنگ به دست دارند. از پادشاه کوه­های ماه که به سیاهی آبنوس است و بلور بزرگی را پرستش می­کند؛ از مار سبز بزرگی که در داخل درخت خرما می­خوابد و بیست خادم به او کیک­های عسلی می­دهند؛ و از کوتوله­هایی که سوار بر برگ­های بزرگ پهن روی دریاچه­ای پهناور می­گردند و همیشه با پروانه ها می­جنگند.

شاهزاده گفت:

  • پرستوی کوچک عزیز! برایم از چیز های عجیب و شگفت انگیزی گفتی، اما شگفت انگیزتر از همه رنجی است که مردان و زنان می­برند. هیچ رمزی، به عظمت بیچارگی و بدبختی نیست. بر فراز شهر پرواز کن و آنچه را می­بینی برایم بگو.

به این ترتیب پرستو بر فراز شهر بزرگ پرواز کرد و دید که چطور ثروتمندان در خانه­های زیبایشان پایکوبی و خوشی می­کنند، در حالی که فقرا در پای دروازه ها می­نشینند و جایی برای زندگی ندارند. بعد به داخل کوچه های تاریک پر زد و چهره های رنگ پریده کودکان گرسنه را دید که با بی رمقی به خیابان­های تاریک و سیاه می­نگرند. در زیر گذرگاه یک پل، دو پسر بچه یکدیگر را بغل کرده بودند و سعی می­کردند خود را گرم کنند. آنها گفتند:

  • چقدر گرسنه هستیم!

نگهبان سر آنها فریاد کشید و گفت:

  • از اینجا بروید. نباید اینجا بمانید.

و پسرها زیر باران سرگردان شدند.

پرستو بازگشت و آنچه را دیده بود برای شاهزاده تعریف کرد. شاهزاده گفت:

  • سراپای من پوشیده از طلای ناب است، آنها را ورق به ورق جدا کن و به فقرا بده؛ مردم همیشه فکر می­کنند که طلا آنها را خوشبخت خواهد کرد.

پرستو طلای ناب را ورق به ورق از تن شاهزاده جدا می­کرد . تا آن که سراپای شاهزاده خوشبخت تیره و خاکستری شد. ورق­های طلا همه به فقرا داده شدند، صورت بچه ها گل انداخت، می­خندیدند و در خیابان ها بازی می­کردند و با شوق فریاد می­کشیدند:

  • حالا ما نان داریم!

سپس بارش برف شروع شد، پس از برف هم یخبندان شد. خیابان­ها چنان می­درخشیدند و برق می­زدند که انگار از نقره پوشیده شده بودند، قندیل­های بلند یخ مثل خنجرهای بلوری از هره بام خانه­ها آویزان بود، همه لباس­های خزدار پوشیده بودند و پسرهای کوچک با کلاه­های سرخی که بر سر داشتند روی یخ سرسره بازی می­کردند.

پرستوی بیچاره هر لحظه بیشتر سردش می­شد. اما چنان به شاهزاده دل بسته بود که نمی­توانست او را ترک بکند. پرستو هروقت که نانوا متوجه نبود، خرده­های نان را که بیرون دکان نانوایی ریخته بود نوک می­زد و می­خورد و سعی می­کرد تا با بهم زدن بال­هایش خود را گرم نگه دارد.

او می دانست که زیاد دوام نخواهد آورد و بزودی خواهد مرد. بار دیگر که نیرویی گرفت به روی شانه شاهزاده پرید و زمزمه کنان گفت:

  • خداحافظ شاهزاده عزیز! اجازه می­دهی دستت را ببوسم.

شاهزاده گفت:

  • خوشحالم که بالاخره می توانی به مصر بروی، پرستوی کوچک تو مدت زیادی اینجا ماندی، بیا لبهایم را ببوس، چون من تو را خیلی دوست دارم.

پرستو گفت:

  • من به مصر نمی­روم. به سرای مرگ می­روم. مرگ برادر خواب است، این طور نیست؟

پرستو لب­های شاهزاده­ی خوشبخت را بوسید و در پای او جان سپرد.

در آن لحظه ، صدای ترک عجیبی از داخل مجسمه بلند شد. انگار چیزی شکست.

حقیقت آن بود که قلب سربی او پاره شده بود. حقیقتا یخبندان و سرمای بدی بود.

صبح روز بعد شهردار به اتفاق اعضا انجمن شهر مشغول قدم زدن بود، هنگامی که از کنار ستون می­گذشتند به مجسمه نگاه کرد و گفت:

  • آه ، چقدر شاهزاده خوشبخت به نظر کهنه و مندرس می­آید.

اعضای انجمن شهر که همیشه حرف­های شهردار را تصدیق می­کردند، گفتند:

  • درست است، راستی که چقدر کهنه است.

و رفتند بالا نگاهی به مجسمه کنند.

شهردار گفت:

  • نگاه کنید، عقیق سرخ از دسته شمشیرش افتاده و چشم­هایش را از دست داده است، دیگر طلایی برایش باقی نمانده است.

اعضای انجمن شهر گفتند:

  • دست کمی از گدا ندارد!

شهردار ادامه داد:

  • یک پرنده مرده هم در زیر پایش افتاده است. باید یک آگهی صادر کنیم که پرنده­ها حق ندارند اینجا بمیرند.

منشی شهرداری این پیشنهاد را یادداشت کرد.

و چنین بود که مجسمه شاهزاده خوشبخت را پایین کشیدند. استاد هنر دانشگاه گفت:

  • چون دیگر زیبایی ندارد، مفید هم نیست.

پس از آن که شاهزاده را پایین آوردند، او را در کوره ذوب کردند و شهردار جلسه مشورتی برگزار کرد تا در مورد این که با فلز آن چکار بکنند تصمیم گیری کنند. او گفت:

  • مسلم است که باید مجسمه دیگری بسازیم و این مجسمه باید پیکره من باشد.

هر کدام از اعضای شهرداری گفتند:

  • باید پیکره من باشد.

و با یکدیگر به بحث و جدل پرداختند. آخرین باری که حرف­هایشان را شنیدم ، هنوز با هم دعوا داشتند و جر و بحث می­کردند.

بازرس کارگران کارخانه ریخته گری گفت:

  • چقدر عجیب است! با این که قلب شکسته شده، اما در کوره ذوب نمی­شود. باید آن را دور انداخت.

به این ترتیب قلب را روی کپه خاکی که جسد پرستو نیز بر آن قرار داشت، پرت کردند.

خداوند به یکی از فرشتگانش گفت:

  • برو دو تا چیزی را که در شهر از همه گران­تر هستند برای من بیاور.

فرشته قلب سربی و پرنده مرده را آورد.

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بالا